به گزارش سینماپرس، «سه بیلبورد خارج از ابینگ، ایالت میزوری» یک فیلم بسیار جدی اما متوسط رو به ضعیف در نقد جامعه آمریکایی، آخرین ساخته «مارتین مکدانا» فیلمساز بریتانیایی ایرلندیتبار، است.
سرنوشت فیلمسازان انگلیسی در حوزه سینمای جهان خیلی پیچیده نیست. برخی از آنان با ورود به عرصه سینما، یا مثل «کن لوچ» استقلال خودشان را حفظ میکنند، یا جذب جریان اصلی هالیوود میشوند. اما «مکدانا» حدفاصل استقلال و کار در فضای هالیوود را تجربه میکند و استقلالش را با ساخت آثار مستقل و منتقد همچنان حفظ کرده است.
مرور آثار سینماگران انگلیسی فعال در هالیوود نشان داده، بهمحض ورود به سینمای آمریکا در پی نیشگون گرفتن و نقد شرایط اجتماعی جامعه آزاد هستند، تقریباً همان کاری که «سِرآلفرد هیچکاک» جسته و گریخته در آثار سینمایی مختلفی بدان میپرداخت. «پنجره عقبی» از حیث مضمون سویه دیگر محتوای فیلم «سه بیلبورد...» است، درباره شکارچیانی که لذتجویی را در تجاوز و قتل جستوجو میکنند.
فیلم «سه بیلبورد...» برای ورود به یک موقعیت کاملاً انتقادی، موقعیت زنان و دختران را در جامعه آمریکایی بررسی میکند و عدمامنیت اجتماعی را بهچالش میکشد. «سه بیلبورد...» یک فیلم معترض درباره وضعیت ناامن زنان در ایالات متحده است و شخصیت محوری فیلم، میلدرد (فرانسیس مکدورمند)، نسبت به بیعدالتی و امنیت، در شهر تمثیلی و خیالی ابینگ معترض است. با تصمیمگیری پایانی پرسوناژ میلدرد مشخص میشود او نسبت به موقعیت زنان در کشورش معترض است. بیعدالتی در شهر خیالی «ابینگ»، تمثیلی از بیعدالتی در ایالت میزوری و کشور آمریکاست. چنین تفسیری، یک سوء تفسیر هیستریک نیست.
روایت را که غیرخطی ارزیابی و تمام اتفاقات حول میلدرد (فرانسیس مکدورمند) را بررسی کنیم، میتوانیم به نتایجی درباره جایگاه زنان در دایره اجتماعی ایالات متحده دست پیدا کنیم. شوهر میلدرد، چارلی (جان هاوکس) او را ترک کرده و او با دختر جوانش، آنجلا زندگی میکند. در چنین شرایطی میلدرد سرپرستی دختر و پسر نوجوانش را بهعهده دارد.
آنجلا در خانوادهای ازهمپاشیده زندگی میکند، در نتیجه دائماً به جمع دوستانش پناه میبرد. دخترک، در آخرین روز زندگیاش، از مادرش میخواهد که خودرویش را به او قرض بدهد تا به یک میهمانی نوجوانانه برود. میلدرد از چنین کاری امتناع میکند و خروج دختر از خانه منجر به تراژدی وحشتناکی میشود و غریبه یا غریبههایی به این دختر تجاوز میکنند و جسد او را میسوزانند.
مادر داغدیده (فرانسیس مکدورمند) هفت ماه پس از مرگ فجیع دخترش بهدست جنایتکار یا متجاوزان در اعتراضی به رخوت پلیس و عدالت، سه بیلبورد تبلیغاتی را اجاره میکند تا از رئیس پلیس شهرک ابینگ در ایالت میزوری بهخاطر ناکامیاش در بهدام انداختن قاتل انتقاد کند.
رئیس پلیس ویلوبی (وودی هارلسون) مبتلا به سرطان است و این اقدام تبلیغاتی، او را بیشتر میآزارد. ویلوبی در ملاقاتی با میلدرد، مشکلات پلیس برای یافتن قاتل دختر جوانش را برای مادر داغدیده تشریح میکند. آنچه هر دو شخصیت و تماشاگر را همزمان شگفتزده میکند خونی است که از سینه رئیس پلیس بیمار بیرون میریزد. پس از این گفتگوی ناخوشایند با مادر خشمگین آنجلا، مؤلف ترحم و مهربانی مخاطب را برمیانگیزد و روایت با خودکشی زودهنگام ویلوبی سمتوسوی تازهای پیدا میکند.
بزرگترین مشکلی که فیلم «سه بیلبورد...» دارد این است که صورت مسئله یعنی بهدام افتادن متجاوز را حل نمیکند، یعنی طبق الگوی اصلی کلاسیک گرهافکنی و گرهگشایی با عطفهای متعدد روایی که در متن اثر وجود دارد متجاوزی به دام نمیافتد، تا گره فیلم باز نشود.
فیلمساز گره فیلمش را نمیگشاید تا گرههای دیگری را در فرامتن بگشاید. تاریخ پرجنایت ایالات متحده، قاتلان و متجاوزان نظیر«تد باندی» را به خود دیده است و تد باندیها جامعه آزاد و امنیت را برای جامعه زنان آمریکایی بهمخاطره انداختهاند. مخاطب با دیدن فیلم «سه بیلبورد...» بهطور قطع به موضوع محدودیت امنیت جامعه زنان آمریکایی میاندیشد.
اگر سازنده میخواست دامنه انتقاداتش محدود به فیلم شود، پایانبندی دیگری برای فیلمش انتخاب میکرد، اما روایت را بدون یافتن فرد متجاوز متصل میکند به اجرای عدالت فردی بسیار خشن که توسط میلدرد و دیسکون (سم راکول) قرار است اجرا شود. اگر بدمن متجاوز در پایان بهسزای اعمالش میرسید، فیلم هیچ تفاوتی با الگوی فیلمهای کلیشهای مشابه نداشت اما انتقام میلیدرد و دیکسون امتداد پیدا میکند و این دو تصمیم میگیرند متجاوزانی را که به دام قانون نیفتادهاند دستگیر کنند.
به این ترتیب فیلم از زوایه دیگری لطمه میخورد. موضوع بهدام انداختن متجاوز لاینحل باقی میماند و انتقاد اجتماعی مؤلف تثبیت میشود اما شخصیت منفی و بدخواهی در فیلم نیست و از این زوایه «سه بیلبورد...» بهشدت صدمه میبیند. از سوی دیگر متحول شدن دیکسون (سم راکول)، که نسبت به میلدرد آنتیسمپات است، چگونه سمپاتیک میشود؟ فقدان و خودکشی ویلوبی بهصورت طبیعی باید به غلظت کنشهای آنتیسمپاتیک دیکسون بیفزاید اما دیکسون تحولی معکوس دارد که با چهارچوب دراماتیک تعریفشده سنخیتی ندارد و عمده منتقدان تحت تأثیر بازی سادیستی سم راکول بازیگر نقش دیکسون قرار گرفتهاند.
بیلبوردها و تابلوهای بازرگانی در اعتراض به پلیس، پیام یک مادر است به جامعه آمریکایی که نسبت به امنیت زنان خالی از عدالت و امنیت میشود، انسانی که از قتل دخترش خشمگین است و بهدنبال عدالت میگردد، فیلمی که با توجه به نوع پایانبندیاش، پیامهای اجتماعی و تفسیر متفاوتی از جوامع کوچک دورافتاده ارائه میدهد. در واقع با درنظر گرفتن آثار پیشین این کارگردان میتوان بهخوبی این مسئله را از فیلم استنباط کرد که شیطنت اصیل سینمایی کارگردان، بازی کردن با تناقضهای اجتماعی و اخلاقی در بطن جامعه آمریکایی است.
«مکدانا» در آثارش، مسیر زیگزاگی برای نمایش تناقضهای جامعه آزاد، طی میکند، میلدرد با زبان کریه و شنیع که تخصص خود اوست، به یک اسحله ضداجتماعی تبدیل میشود. بهتدریج متوجه می شویم این زن حقبهجانب هرچند خودش قربانی است اما قرار است جامعه از او یک منتقم بیرحم بسازد و بهطرز تکاندهندهای موجود ظالمی میشود، هرچند برخاسته از عزای عمیقی است، در واقع خشونت ریشه در ذات این زن دارد، چون زندگیاش سیر طبیعی زنانه ندارد. حتی زمانی که او را در فلاشبک با دخترش آنجلا میبینیم، منشأ دیگری از خشونت رفتاری با فرزندانش را در ذات این زن کشف میکنیم، با این حال این فیلم بیشتر از آنکه جنبههای سینمایی اصیلی داشته باشد، بیشتر رویکردی انتقادی و ضداجتماعی نسبت به جامعه آمریکا دارد و باید منتظر ماند و دید که آیا آکادمی اسکار مثل بفتا با این فیلم برخورد خواهد کرد.
*تسنیم
ارسال نظر